اطلاع از بروز شدن
هیأت زنجیر زنان اوچدکان اردبیل
پنج شنبه 93 آذر 27
دیشب گفتم که بعد از بازدید از کتابخانهی مرکزی اردبیل به مراسم سنتی هیأت زنجیر زنان محلهی اوچدکان رفتیم و قول دادم در مورد آیین سنتی و جالب توجه این هیأت بنویسم.
این هیأت ظاهراً تنها هیأتی است که رسومات احسان را بر اساس سنتهای آبایی و اجدادی مردم اردبیل انجام میدهد و پرچمی که روی یکی از دیوارها نصب شده بود، نشان میداد که سابقهای بیش از صد سال دارد. روی این پرچم تقریباً کهنه نوشته شده بود: «موکب زنجیرزنان محله اوچدکان اردبیل در عتبات عالیات ـ 12 صفر سنه 1329». این یعنی صد و هفت سال پیش، دستهی زنجیرزنان این هیأت در عتبات عالیات زنجیرزنی کردهاند؛ حالا چقدر قبل از آن تاسیس شده است، من نمیدانم و فرصتش هم نبود که با متولیان هیأت گپ و گفتی داشته باشیم و سابقه را بپرسیم.
نکته جالب توجه، آیین پذیرایی از مهمانان بود. اولاً افراد را با پیش بینی قبلی و با کارت دعوت که خودشان جواز مینامند، به این مراسم دعوت میکنند. خب ما هم که دعوت نبودیم اما همکارمان که با مسئولان هیأت آشنا بود، با کلی پیگیری و تلاش، مجوزی هم به نام ما گرفت و خودش هم رفیق راهمان شد برای دیدن این مراسم آیینی و سنتی.
جلوی درِ ورودی یکی ایستاده بود که جوازها یا همان کارتهای دعوت را از مهمانان میگرفت و بعد اجازهی ورود میداد. داخل حسینیه به قسمتهای تقریبا مساوی تقسیم شده بود و جای افراد مشخص بود. درِ ورودی هرکدام از این قسمتها دو نفر مثل نگهبان ایستاده بودند. اینها آدمهای متشخص و میانسالی بودند که با کت و شلواری شیک و یکدست مشکی، وظیفهشان پذیرایی از حاضران بود. آنطور که فهمیدم هرکسی نمیتواند خودش را قاطی خادمان هیأت بکند و خدمت در مراسمِ احسان، وظیفهای است که انگار به طور موروثی به افراد میرسد و اینان هم این خدمتگزاری را به ارث برده بودند.
نظم و انضباطی که بر مجلس حاکم بود، کمتر از نظم و انضباط نظامیها نبود. وقتی ما وارد شدیم، انگار جایمان مشخص بود و با راهنمایی یکی از خدمتگزاران آن قسمت سرِ جایمان نشستیم. داشتند به شیوهای خاص به مهمانان چایی میدادند. ما که چای نصیبمان نشد، اما از دور که میدیدم انگار سینیهایی کوچک مسی یا استیل بود که در هرکدام یک چای قرار داشت. دونفر دونفر در حالی که در هر دستشان یکی از این سینیها بود میآمدند، چاییها را به دست متصدیان هر قسمت میدادند و آنها وارد میشدند و جلوی مهمانان میگذاشتند. دوستمان میگفت: اینجا وقتی همهی مهمانان مستقر شدند، این چلچراغ وسط روشن میشود و پذیرایی با چای آغاز میشود. فهمیدیم که سالنی که ما در آن مستقر شدهایم، قبلاً چایشان را خوردهاند و چون ما دیر آمدهایم به دلیل همان نظم و انضباط خاص، دیگر اینجا چایی سرو نمیشود و تعارف و رودربایستی هم با کسی ندارند.
پذیرایی چای که تمام شد، ابتدا یک پارچهی ترمه که درونش چیزی بود، آوردند و روی زمین گذاشتند و چهار طرف آن را باز کردند. درون آن قرآنهای جزء بود. از همان سی پارهها یا سی جزءهایی که در مجالس فاتحه بین مردم تقسیم میشود. دو خدمتگزارِ هر قسمت، اجزاء قرآن را برداشتند و از صدر مجلس شروع کردند و با نظم خاصی، یکی از سمت راست و دیگری از سمت چپ بین مردم توزیع کردند. توزیع قرآنها که تمام شد، قاری پشت میکروفون رفت و مراسم با قرائت قرآن آغاز شد. پس از قرائت قرآن، اجزای قرآن با همان نظم و ترتیب جمعآوری شد و نوبت به روحانی منبری و مداح رسید.
روحانی که روی صندلی قرار گرفت، خوشآمدی به من گفت و اعلام کرد اینجا مقررات خاصی حاکم است و نمیتواند حتی یک صلوات اضافی بفرستد. منظورش این بود اینکه اگر برای سخنرانی از من دعوت نمیکند، دلیل دارد. جالب توجه این بود که منبری و مداح روی هم رفته بیشتر از چهل دقیقه برنامه اجرا نکردند. این برای ما که گاهی در روضهها و تکایای تهران از زیادهرویِ خیلی از این حضرات، جان به لب میشویم، بسیار شیرین بود و بعد از مدتها مزهی روضهی سنتی و بی پیرایه را چشیدیم.
بعد از روضه، آیین احسان و پذیرایی شروع شد. چند نفر و هرکدام با یک سینی حاوی پارچههای سفید آمدند و با برنامهی هماهنگ و انگار تمرین شده، هر کدام به سمت یک قسمت از حسینیه رفتند. آنگاه به اتفاق دو خادمی که مثل نگهبان در دو طرف درِ هر قسمت ایستاده بودند، وارد شدند. نفر سینی به دست میایستاد و آن دو نفر ملافههای سفید را از توی سینی برمیداشتند و به عنوان سفره جلوی مردم پهن میکردند.
سپس همان افراد تعدادی آفتابه و لگن سنتی ـ به گمانم استیل بود و شاید هم مس ـ آوردند و به خادمان هر قسمت دادند. جالب است که وقتی آفتابه لگنها یا هر کدام از وسایل پذیرایی به دست دو خادم مربوط به هر قسمت میرسید، آنها شروع به کار نمیکردند و منتظر میماندند تا بقیهی دونفرهای قسمتهای دیگر نیز آماده بشوند و همه با هم در یک زمان یک کار را انجام بدهند.
آنگاه هر دو خادم با آفتابه و لگنها آمدند در صدر مجلس و یکی از سمت راست و دیگری از سمت چپ شروع کردند به شستن دست مهمانان. دست شستن مهمانان که تمام شد، این بار با ظروف گلاب آمدند و با همان نظم خاص در دست مردم گلاب ریختند. سپس همان افراد بیرونی مقداری نان تا شده آوردند و به دست دو نفر مسئول هر قسمت دادند و این دو نفر نیز با نظم خاصی، یکی از راست و یکی از چپ، نانها را جلوی مردم گذاشتند.
دقایقی نگذشت که افرادی که متعهد رساندن وسایل به دونفرهای جلوی هر قسمت بودند با سینیهای مسی گرد که لبههای دالبری داشت، وارد شدند و به هرکدام از این دونفرها یک سینی دادند. این دونفرها هم صبر کردند تا بقیهی دونفرهای دیگر قسمتها هم صاحب سینی بشوند و وقتی چنین شد، همه با هم راه افتادند. ماموران بیرونی سینیها را میآوردند و دست این دونفرها میدادند و این دونفرها از صدر مجلس شروع کردند و یکی از سمت راست و دیگری از سمت چپ سینیها را جلوی مردم میگذاشتند. هر سینی برای دو نفر از مهمانان تدارک شده بود.
محتویات هر سینی عبارت بود از یک بشقاب چینی گود که برنج زعفران زدهی درون آن به صورت کوهی درآمده بود و دستِ کم چهار نفر را سیر میکرد. یک کاسهی چینی قورمه سبزی و دو بشقاب چینی برای خوردن غذا. یک کفگیر کوچک و دو دست قاشق و چنگال استیل. یک بشقاب سبزی و دو تکهی دو سانتی پنیرِ محلی. دو لیوان بلور. دو ظرف پلاستیکی یک بار مصرف و چهار عدد کیسه نایلکس تا شده درون آن؛ که دو کیسهی فریزر بود و دو کیسهی دسته دار.
در همین اثنا دوباره خدمتگزارن با سینیهایی جدید سر و کلهشان پیدا شد و باز شروع کردند به تقسیم ظرفهای دیگری که اینها حاوی خورش قیمه بود. تا خواستیم سرکی به خورش قیمهی پر از گوشت بزنیم، دوباره آمدند و این بار، مرغ با آلو مسمی بین مردم توزیع کردند. جالب است که همه چیز دو نفره دیده شده بود، حتی آلو بخاراهای داخل ظرف مرغ، دوتا بود. همانطوری که پنیرهای کنار سبزی خوردن نیز دو مکعب کمتر از دو سانتیمتری بود.
من که وارد نبودم شروع کردم به خوردن، اما رفتار مهمانان را که دیدم تازه فهمیدم که چرا ظرف یکبار مصرف گذاشتهاند و چرا اینقدر برنج داخل آن ظرف چینی زیادتر از مصرف دو نفر است. مردم قبل از خوردن، شروع کردند به کشیدن برنج و خورش در ظرفهای یکبار مصرف و بسته بندی آنها در داخل نایلکسهایی که در سینیها وجود داشت. یعنی ابتدا ظرفهای یکبار مصرف را پر کردند و آنها را داخل کیسه فریزر گذاشتند و آنگاه آن را داخل نایلکس دستهدار قرار دادند و سپس شروع کردند به خوردن. داشتیم غذا میخوردیم که خدمتگزاران با پارچهای استیل آمدند و دوباره یکی از چپ و دیگری از راست، شروع کردند به پر کردن لیوانهایی که در سینیها بود.
بعد از این مرحله، خدمتگزاران برگشتند جلوی در هر قسمت و دوباره مثل نگهبانان سر پا ایستادند. خوردن غذا شاید پنجاه دقیقه طول کشید. میزبانان به همه فرصت کافی دادند که هم بخورند و هم یکبار مصرفهاشان را پر کنند. برای من که دیگر خسته کننده شده بود. بعد از حدود پنجاه دقیقه دوباره شروع کردند و به اتفاق نفر سومی که یک سینی گرد خالی در دست داشت، وارد شدند. این دو نفر مسئول قسمتی که ما نشسته بودیم و بالطبع دونفرهای مسئول هر قسمت، لیوانها را برداشتند و درون سینی که دست نفر سوم بود گذاشتند. لیوانها را که بردند برگشتند و یکی از سمت راست و یکی از سمت چپ و البته این بار از سمت پایین مجلس، سینیها را بر میداشتند و دست دو نفر دیگر میدادند و آن دو نفر سینیها را به بیرون میبردند.
سفره که جمع شد، دوباره سر و کلهی آفتابه و لگنها پیدا شد. تفاوتی که این بار با قبل از غذا داشت، یکی این بود که آبِ آفتابهها نیمهگرم بود و دیگر اینکه حولهای هم روی دست خدمتگزاران بود. من به دلیل جایی که نشسته بودم، اولین نفری بودم که آب روی دستم ریخته شد. خواستم بدون اینکه حوله را از روی ساعد طرف بردارم، با لبهی آن دستم را خشک کنم، اما خود او گفت که حوله را کلاً بردارم. حوله را برداشتم و دستم را خشک کردم و به نفر بعدی که بعد از من نشسته بود و دستش را بعد از من شسته بود دادم و همانطور که آفتابه لگنها از دو سمت پیش میرفت حولهها هم دنبال آن، دست به دست میشد که همه دستشان را خشک کنند.
شاممان را خوردیم و دستمان را هم شستیم، اما انگار مردم قصد برخاستن و رفتن نداشتند. ما هم که به مراسم آشنا نبودیم و مجبور بودیم بنشینیم تا آخر ماجرا. البته اعتراف میکنم که دیگر خسته کننده شده بود. شاید هم من به دلیل مسافرت و خستگی طولِ روز دیگر تاب نداشتم، اما بالاجبار نشستم که کاری بر خلاف رویه نکنم. دوباره سر و کلهی سینی به دستان پیدا شد و البته این بار با فنجانهای چینی. دو نفر سینی به دست آمدند تا با دو نفر متصدی آن قسمت، آخرین رسمِ مراسم را اجرا کنند. پذیرایی آخر، یک فنجان نیمه پرِ شیر کاکائو بود که این هم مثل بقیهی پذیراییها با نظم و ترتیب از دو طرف توزیع شد. جالب اینکه تعداد فنجانهای موجود در دو سینی درست به تعداد افراد حاضر در آن قسمت حسینیه بود؛ نه یکی کم و نه یکی زیاد.
بعد از خوردن شیرکاکائو، دوباره آمدند و با همان نظم خاص فنجانها را جمعآوری کردند؛ ولی هنوز مردم نشسته بودند. البته میگفتند قدیمها به جای شیرکاکائو از شیرینی استفاده میشده است.
دقایقی نگذشته بود که همزمان درهای قسمتهای مختلف، توسط متصدیان یا همان خدمتگزاران که گفتم شبیه نگهبانان بودند، بسته شد. شاید سی چهل ثانیه طول نکشید که دوباره درها باز شد و مردم همه بلند شدند و آمادهی خروج از حسینیه شدند. فلسفهی این در بستن و باز کردن را نفهمیدم و دوست آشنایمان هم نتوانست توضیح قانع کنندهای بدهد، اما گمان میکنم به معنی اعلام پایان مراسم بود که مردم تکلیف خود را بدانند که میتوانند بروند.
این فقط شرح مختصری از ماجرا بود و گمان میکنم جای تحقیق مفصلی داشته باشد که چرا و چطور چنین روشی سنت شده است. چون بدون تردید بعضی از کارها حتماً فلسفهی خاصی دارد که دانستنش بد نیست. نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است.